بس شگفت و بیکران دنیای شطرنج
رمــز و راز خفتــه در مبنـای شطرنج
تــازگـی در ایــده هــای بیشــمارش
در جهــان آرد هـمـی آوای شـطرنج
60و4خانه به چار گوشی پدید است
نیمی از آن تیره و نیمی سپید است
صـحنــه بـا انـدیشـه جنــگ آورانــش
هـر زمـان ماننـد پیـکاری جدیـد است
روبـروی هم دو لشـگر صـف کشیدنـد
در نبـردی بـا سیـه پـوشـان سفیـدنـد
رخ بُـوَد در گـوشه هـا اسبـی کنـارش
در پـس اسبـان دو تـا فیــل آرمیـدنــد
بین این 6 مهره که نیم از سپاه است
در وسط آرایـش فـرزیـن و شــاه است
تـا وزیـر از رنـگ جسـمـش خـانـه دارد
شه به رنگیغیر از آن با فر و جاه است
آنکه اسبو فیل و شه را خوانده ساده
بــر وزیــر و رخ لقــب سنـگیـن نـهـاده
چون سـپر در پیش این چابک سـواران
صــف کشیــده یـک ردیـفـی از پیـاده
از گشایشـها کـه بـاز و دلپـذیـر اسـت
گامبی شـه ، قلعه و گارد وزیـر اسـت
آنـکــه سـربــازی رسـانـد عـرض آخــر
هرسواری جز شه آرد یک سفیر است
چـون سـفیـد اول گشـایـش را بـچینـد
تـیــره مـی بـایــد دفـاعـی بــرگـزینــد
تـا رســـد بـازی بــه آغـــاز میــانـــــی
بــی نهــایــت شـکل و حـالـت آفـرینـد
راه سـربـاز مقـام آور بـه پیـش اسـت
حمله هایش در اُریبی چون دونیش است
در شـروعـش میـرود یـک یـا دو خـانـه
آن پَسانش عرض پنجم را زخویش است
رانش رخ مستقیم،عرض وستونهاست
راه فرزین هم اُریبی است و هم راست
میپـرد اِل گـونــه از رنـگـی بـه رنـگــی
اسب ازآنچه مهره روی صفحه برجاست
فیـل آتشـبان اُریـبـی سـوی راه اســت
یک از آنها در سفیـد و یک سیـاه است
شه رود یک خانه هر سویی به اطراف
او چنان فرماندهی در یک سپـاه است
از نخستیـن حملـه تا پـایـان این جـنـگ
بــرتـــری دارد ســـواران هـمـاهنــــگ
گــه سواری میشتـابـد سـوی مــرکــز
گـه پیـاده می کشـد دیـواری از سنـگ
از شروط منع قلعـه شاه کیـش اسـت
یاکه کیشی درمسیر شه ب پیش است
بیـن آن شــاه و رخـی کـه ره نــرفتــه
مهره ای ازغیر ویا آنکه ز خویش است
ذهــن خـلاق و طـراوت جـوی انســان
مهره ها را یک به یک گویی دهد جان
هـر کسـی در حمله ها طرحی نـدارد
قـدرتــش ره میسـپارد رو بــه پــایــان
آخـر بـازی شـود شـاهنشـهـی مـات
یـا تسـاوی میـکننـد و یـا شــود پــات
وصـف ایـن دریـای سـرتاسـر زحـالات
کی سراید صد چو *راوندی*به ابیات
در صورتی که به خیاطی علاقه مند هستید میتوانید به وبلاگ www.parsipooshan.parsiblog.com www.parsipooshan.persianblog.ir مراجعه نموده و با مطالعه جزوات و استفاده از سایزبندیها با روش پارسی که تاکنون آنرا در سه شبکه تلویزیونی به مردم ایران معرفی نموده ام آشنا شوید . شما میتوانید از استقبال بوجود آمده از این روش با تایپ ( روش پارسی ) در گوگل مطلع شوید . البته با اینکه سالها برای ابداع این روش که نیمی از آن کار و تلاش مرحوم استاد امرالله قدوسی بود زحمت کشیدم متاسفانه تاکنون هیچ مسئول و مقام و نهاد دولتی اقدام به حمایت از آن نکردند و اگر موفق شدم در تلویزیون هم تدریس کنم به آن دلیل بود که از حق و حقوق واقعی خودم گذشتم و اجازه دادم نتیجه زحماتم را دیگران میل کنند . چاره دیگری هم نبود و در غیر این صورت مردم نمیدانستند که یکی از هموطنانشان یک روش خیاطی جدید معرفی نموده که از روشهای خارجی که در تمام نهادهای آموزشی ما تدریس میشود کامل تر و جامع تر میباشد . بهر حال جز تاسف و خشم چیزی برایم باقی نگذاشته اند و چاره ای جز اینکه آنها را به خدا واگذار کنم ندارم . خواهشمندم شما ناراحت نشوید و اگر میخواهید یاریم کنید روش پارسی را بیاموزید و همراه با دوستان و آشنایانتان ، به جمع پارسی پوشان بپیوندید . یادتان باشد هم میتوانید برای خود و اطرافیان لباس بدوزید ، هم میتوانید بعنوان یک حرفه از آن استفاده نمایید و هم میتوانید نهایت آرزوی مرا برآورده ساخته و تدریس کنید . در روش پارسی هیچکس جمله ی ( من استعداد خیاطی ندارم را بر زبان نمیآورد ) موفق باشید .
شنو زان آدم گم کرده خود را / که نه امروز خوش دارد نه فردا گهی در خواب خوش گه در توحش / نه از پایین خبر دارد نه بالا این دو بیتی سروده قبل از انقلابم بود . الآن به کسی بر نخورد . حالا دیگه هر کسی فهمیده چکارست .
من معتقدم هر کسی دروغ میگه ، تهمت میزنه ، مال مردم را میخوره ، در مقامی که هست لیاقت اون مقام رو نداره و بی پرده بگم مثل حیوان زندگی میکنه بنوعی با اسلام مخالفه . مقصودم با اسلام مخالفه این نیست که با جمهوری اسلامی مخالفه ها . آدمها چندین گونه اند بعضی ها چون با اسلام مخالفند با جمهوری اسلامی هم مخالفند . بعضی ها چون با جمهوری اسلامی مخالفند با اسلام هم مخالفند ( که گناهشان به گردن گروه آخر است ) . بعضی ها با اسلام موافقند و با جمهوری اسلامی مخالفند . بعضی ها هم با اسلام موافقند و هم با جمهوری اسلامی . بعضی ها در باطن با اسلام مخالفند و با جمهوری اسلامی موافقند چون منافعشان به خطر میافتد . لعن و نفرین ابدی بر این گروه آخر که هر چه تا بحال بدبختی بسرمان آمده از این گروه آخر بوده . گروه آخر مسؤلیت گناهان اشخاص بسیاری بر گردن آنهاست . امیدوارم پروردگار ریشه آنها را از ممالک اسلامی ریشه کن فرماید . فقط میخواستم همهان دوبیتی را بنویسم ، نمیدانم چرا کار به اینجا کشید . شاید لازم بود .
بیشتر از ده سال است که از آن شب گذشته و بنده امروز بمناسبت نزدیک شدن به شهادت آقایی که بخاطرش در طفولیت حلقه به گوشم کردند و در ضریح مطهرش انداختند که بنده بنوعی خود را غلام امام رضا ( ع ) میدانم ، تصمیم گرفتم که آن مطلبی را که اتفاق افتاد شرح دهم تا شاید راه و رسم ارتباط بر قرار کردن با معصومین را که دیگر هرگز نتوانستم تکرار کنم شاید کسانی باشند که بتوانند . چند سال بود که طرف چپ سینه ام در هفته چند بار دردهای وحشتناکی میگرفت بحدی که از شدت درد باید مقداری خم میشدم تا از درد کاسته شود . هر چه دکتر رفتم و آزمایشات مختلف انجام شد علت آن مشخص نشد و کم کم داشت این تصور برایم بوجود می آمد که باید تا پایان عمر آنرا تحمل کنم . همان سالها نه به قصد زیارت بلکه برای کار دیگری باید به مشهد میرفتم اتفاقاً در تمام طول عمرم یک بار سوار هواپیما شدم و آنهم همان شب بود . نیمه های شب به مشهد رسیدم و بهتر دیدم یکراست برای زیارت به حرم بروم . البته در نظر داشتم شفای درد سینه ام را از آقا طلب کنم . با ذکر صلوات و زیارت نامه نخوانده وارد شدم آنشب حرم خلوت بود و براحتی دست به ضریح میرسید جایتان خالی ، حدود ده دقیقه ای گریه سیری کردم و دائم از آقا میخواستم که از خدا بخواهد این درد مرا شفا دهد . وقتی خسته شدم ، به کنار رفته و همانجا نشستم و به ضریح خیره شدم . دقایقی بعد مردی در حالی که دختر بچه ده ، دوازده ساله ای را روی دو دست گرفته بود کنارم نشست بی اختیار از او پرسیدم پدر جان چه شده ؟ او گفت : دخترم از وقتی که به دنیا آمد، بدنش لمس بود آوردمش اینجا ببینم میتونم شفاشو بگیرم . به او گفتم : معمولاً کسانی که اینگونه بیماران را به اینجا می آورند مریض را با پارچه یا ریسمانی به پنجره فولاد متصل میکنند و او را راهنمایی کردم تا به آن سو برود و خودم برگشتم و همانجا نشستم . بفکر فرو رفتم ، منی که چند سال بود بتنهایی بچه داری کرده بودم خوب میفهمیدم آن پدر چه میکشد . بخودم گفتم ما رو باش این درد هفته ای یکی دو بار میگیرد و ول میکند این بنده خدا را ببین که دائماً گرفتار است و بیشتر از اینکه بحال خودم منقلب شده بودم بحال او و سایر زائرین ، گریستم و از خدا خواستم حاجات همه را بدهد . آنشب را تا صبح بیدار بودم و فردای آنروز به منزل اقوام رفتم . ولی از آن زمان به بعد هرگز آن درد بسراغم نیامد البته بعدها طپش قلب گرفتم که با قرص خوب شد ولی هرگز آن درد را احساس نکردم . یکی از اقواممان در مشهد میگفت دراویش برای اینکه حاجت خود را بگیرند به حرم میروند و برای دیگران دعا میکنند . خوب منهم از همین عمل ، بهبودی حاصلم شد اما نیت این را نداشتم که برای دیگران بخواهم تا بخودم بدهند و نکته همینجاست . اگر توانستیم آن حالتی را که بی اختیار بمن دست داد در خود بوجود بیاوریم و نیتمان از قبل تعیین شده نباشد که ( حرم برویم ، برای دیگران دعا کنیم تا حاجت خودمان را بگیریم ) بی شک خدایی که درون انسانها را بخوبی میبیند چنانچه مصلحت بداند ، اجابت خواهد کرد . اصلاً راجع به من فکر نکنید که حالا من چه احساسی دارم و یا چه آدم خوبی هستم . یک بار دیگر هم نوشتم دیگر فکر نمیکنم بتوانم آن عمل را تکرار کنم ولی بخوبی دانستم که راه ارتباط با خدا چیست . حتماً لازم نیست در مکان مقدسی باشیم . هر کجای این زمین و هر زمانی که میگذرد هنگام نزدیک شدن به خداست . البته بخوبی میدانید که هر کس هر قدر به خدا نزدیکتر شود امتحانش دشوار تر میگردد و این احساسیست که مؤمنین واقعی آنرا بخوبی درک میکنند . آنانکه در خواب خوش ارتباط با خدا بسر میبرند و مردم را بازیچه و خدمتگزار خود میدانند و اجازه میدهند در پیشگاهشان تعظیم کنند و یا دست آنان را ببوسند ، روز قیامت به عذابی سخت دچار شده و پروردگار به آنان میفرماید ( بچش که تو نزد ما خیلی عزیز هستی ) اگر از این مطلب چیزی عایدتان شد فقط برای شفای مادرم دعا کنید.
بیا با هم به گذشته پر بگیریم به گذشته های با صفای کوچه
به هوای چوب و هیزم توی جنگل به تنور مطبخ و بوی کلوچه
بیا بیا بیا دستامو بگیر بیا همبازی کوچه شده پیر
بیا بیا بیا قلبم مال تو بیا این دلخوشی رو ازم نگیر
روزا با اومدن شهر فرنگی همه ی دنیا رو پیش رو میدیدیم
از لبای خوش صدای قصه گویی قصه های شهر دورو میشنیدیم
غروبا گله که از چرا می اومد ما برا دیدن بره ها میرفتیم
با شنیده صدای عمو نوروز ما به پیشوازش به دره ها میرفتیم
یادته خاطره ی شهر فرنگی دیدن شهرا و آدمای رنگی
بازی قایم باشک لای درختا بازی اتل متل تو غار سنگی
یادته اون شب برفی زیر کرسی تو میخواستی قصه ی عشق و بپرسی
دستاتو گرفتم و قصه رو گفتم دست تو دست تو رو شونه ی تو خفتم
بیا تا دوباره با هم توی کوچه خونه ای کوچیک و رویایی بسازیم
خودمونو پیش هم باز یکی بدونیم هر دو خود را به گذشته ها ببازیم
این ترانه را قبل از انقلاب سرودم و خواننده ای بنام اسی آنرا با آهنگی شاد خواند
.: Weblog Themes By Pichak :.